خالقِ کوچ، کوچ ،واپسین کوچِ بهاره ش را به سویِ اُطراق گاهِ پایانی آغاز کرد!
خالقِ کوچ، کوچ ،واپسین کوچِ بهاره ش را به سویِ اُطراق گاهِ پایانی آغاز کرد!

“آن عاشقانِ شَرزه که با شب نزیستند رفتند و شهرِ خُفته ندانست ،کیستند” خردمندِ دنیا دیده،مُرشد و آموزگار خوبِ روزگارِتنهایی ما ،اندیشمند سترگ و نامدار، افتخارِ قوم و قبیله ، آخرین چابک سوارِ بجای مانده از دفترِ زیبای خاطراتِ دور و راویِ صادقِ تاریخِ پر فراز وفرود شهر و دیارمان ، همدم و مونس همیشگی […]

آن عاشقانِ شَرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهرِ خُفته ندانست ،کیستند”

خردمندِ دنیا دیده،مُرشد و آموزگار خوبِ روزگارِتنهایی ما ،اندیشمند سترگ و نامدار، افتخارِ قوم و قبیله ،
آخرین چابک سوارِ بجای مانده از دفترِ زیبای خاطراتِ دور و راویِ صادقِ تاریخِ پر فراز وفرود شهر و دیارمان ، همدم و مونس همیشگی کتاب، نویسنده ی خوش ذوق و توانا،
بِشتِ به موقع و سیراب گرِ دشتِ تشنه.

هم او که به فرهنگ و هویّتِ دیرپا و پُربارِ سرزمین اش عشق می ورزید و دریا دل بود و روحیه ای شاد و جوان داشت و چون سرو به آزادی و آزادگی شُهره، و از نگاه ژرف و گسترده اش، همه ی زمین سرزمینِ مادری و خانواده بشری قبیله اش بودند.
زلال بود و ساده و بی پیرایه ،نمادِ صفا ،وفا و یک رنگی.
بزرگ بود و بزرگ زاده، استوار بود و لبریز از اراده ،خوش پوش بود و خوش بیان و در همه احوال مبارز، پر انگیزه و پیشگام.
رفیقِ شفیقِ روزهای تنگ و دل بسته آزادی و آبادی مامِ میهن.
چهره ی ماندگاری که، پیوسته “مرگِ حقیقی” را “مرگِ امیّد” می‌پنداشت و واژه ی ناامیّدی در قاموسِ فرهنگِ پنداری ،گفتاری و کرداری اش جایی نداشت و مُردن” با عزّت” را بِه از زندگیِ در “ذلّت ” می‌شمرد .
معلّمِ اخلاق،
بزرگ مردی ،که در نخستین روزهای زندگی بناگاه از وجود پدر محروم و در دامان پر مهرِ مادر، در غربت و در بدری با شیره جان او و تحمّل رنج های بسیار پرورش یافت و همه ی جان و جهان اش مادرش بود.
هم او که ، در اوانِ جوانی “سَرای زرنگار” را با “نام نیک” طاق زد!
درویش صفت بود و ساده زیست و بی رنگ و ریا. نیک اندیش بود و درست گفتار و راست کردار و ستایشگرِ عدالت و آزادی.
به باورِ بنیادی اش همگان سفیرِ خدمتیم و برای همزیستی مسالمت آمیز و یاری به هم نوع آفریده شده ایم و بیش و پیش از هر چیز انسانیم و مسئول.
آزاد مردی که سر کشیدنِ “باده آزادی” را
نه برای” بد مستی “که با هدف وصالِ به “سرمستی “دوست می‌داشت و فلسفه وجودی زندگی را نه کسب ثروت و قدرت، که دیدن گلِ رویِ آزادی و شادی و طراوت مردم می دانست و به پیروی از مشربِ شاعرِ انسان دوست و آزاده ،جبران خلیل جبران بر این باور بودکه:
“زندگی بدون آزادی به جسمِ بی روح میماند و آزادی بدون اندیشه به روحی آشفته”

مردِ مردم داری ،که در شادی هامان شاد بود و سرخوش و در غم ها مان شریک و همراه و همگام.

محرمِ راز هایِ نهفته و گره گشایِ گره های نا گشوده و سنگِ صبور غریبه و خودی به ویژه جوانان.

هم او که؛
دربِ خانه کوچک امّا با صفایش، همه وقت بر روی همگان گشوده بود و چونان “کُنارِ بِنگِشتُون” از بام تا شام، پذیرای جمع مریدان و دوستداران.

سحرگاهِ امروز ،با کارنامه ای درخشان در خدمتِ به هم نوع ورَه توشه ای از نیکی و نیک نامی، پس از نود سال زندگیِ سراسر تلاش، سازنده و آموزنده، امّا پر فراز و فرود، در جمعِ با وفای دوستان و عزیزان در کلبه ی درویشی اش ، جان به جان آفرین تسلیم و با سرودِ پایانی، بازگشتِ شکوهمندانه اش را به سَرای جاویدان ،از زبانِ مولا یش علی(ع) خطاب به صاحبانِ درد و درک و همه ی دوستدارانش اینگونه سَر داد:

بگذارید و بگذرید، ببینید و دل نبندید، چشم بیندازید و دل نبازید، که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت”.

روانش شاد .